خودم رو یه وایکینگ می بینم، توی یه نبرد و در مقابل دیوار سپر.
دنبال راهی می گردم که بتونم از این سپر رد بشم و بازی رو ببرم.
داشتم به رفتارهای برادرم فکر می کردم که چرا داره اینکارا رو می کنه و این چرا این شخصیت رو از خودش بروز میده.
نرگس چیزی گفت که فکرم رو درگیر کرده، گفت که برادرم گفته که من تمام این مدت نقش بازی میکردم و آدم لجن و عوضی هستم!
این حرف باعث شد که دقیقتر دنبال انگیزه هاش باشم.
راستش برادرم همیشه از من یه جورایی حساب میبرده و میترسه که من مثلا بخوام درباره موضوعی باهاش دعوا کنم. خودش خوب میدونه که تا چه اندازه من به شخصیتی که بیرون برا خودش درست کرده اهمیت نمیدم و منم خوب میدونم که اون چه شخصیت ضعیف و آسیب دیده ای رو پشت همه اون رفتارهای به ظاهر رهبری کننده و لیدر قایم کرده.
در اینکه برادرم خوشیفته و مغرور هست شکی نیست، اما فکر میکنم این تمام ابعاد ماجرا رو توضیح نمیده.
فکر می کنم که برادرم ترسیده، از مسئولیت هایی که ممکنه ماسکی که یک عمر بر چهره زده و ضعف تصمیم گیری و عدم توانمندی خودش رو پشتش قایم کرده کنار بزنه.
و این ترس اون رو عصبی و تند کرده، یه جور واکنش طبیعی. اگر اون حرف رو واقعی زده باشه، یعنی که دچار یه جور ضعف و درماندگی شده و حالا تسلیم شده و داره همه واقعیت درونش رو فاش بیرون میریزه شاید که کمی از فشاری که روش هست کم بشه.
در عین حال که از رفتارش عصبانی هستم و دلم میخواد یه کشتی باهاش بگیرم و بکوبمش زمین، همزمان دلم هم شدیدا داره براش می سوزه از فشار زندگی که تنهایی داره به دوش میکشه و دوست داشتم این حجب و حیاها و رودربایستی ها بینمون نبود و میگرفتمش توی بغل و بهش میگفتم که نترس، آروم باش؛ و مطمئنم یک دلیل این احساس ضعف، ضعیف بودن پدر و مادرم هست که نمیتونن پشتش باشند و کمکش کنند و این باعث میشه که اون بیشتر احساس ضعف و تنهایی کنه و رفتارش توی یه چرخه خودخوری هست.
این وسط، تنها آدم ضعیف تر ماجرا هم نامزدش هست که میتونه اینطور باهاش بد حرف بزنه و همه چیزو سر اون خالی کنه، چون جلوی ما و خانواده نامزدش واقعا محترمانه برخورد می کنه و همون ماسک رو به صورت میزنه!

راه حل: فکر می کنم باید از راه همدلی باهاش حرف بزنم، باید مستقیما به روش برچسب زنی به احساسات بدی که بینمون مشترک هست و هر دو حسش می کنیم چون ریشه این احساست بد یه جا هست (پدر سرکوبگر و کودکی) گاردش رو پایین بیارم تا بتونم احساسش رو نسبت به حرفایی که میخوام در ادامه نسبت به رفتارش با نامزدش بزنم مثبت و معتدل کنم.
میخوام بهش بگم که من کمکش می کنم اما اون هم باید بهم کمک کنه و اجازه نده که شرایط سخت این روزها باعث بشه دست به رفتارهای غیرقابل جبران بزنه.
میخوام بهش بگم که بیشتر از اینکه بخوام درباره تو حرف بزنم میخوام درباره خودم حرف بزنم، از اینکه منم چقدر احساس ضعف می کنم و نیاز به کمک دارم.
شاید که گوش بده و یکم فکر کنه.

امیدوارم تحلیلم درست بوده باشه، امیدوارم که خدا فرصت و شجاعت گفتن این حرفارو بهم بده؛ امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره.
همه ما آدم ها ضعف داریم، با اینحال این حق ماست که بهمون فرصت داده بشه تا زندگی رو تجربه کنیم و مثل آدم از زندگی لذت ببریم.
اون دختر پاکی هست، حقش نیست که به خاطر این مسائل زندگیش نابود بشه.

_ شدیدا نیاز به دعا هستم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها