سخته که از مادرت بشنوی که بگه من از اول ازش خوشم نمیومد، هیچوقت دوستش نداشتم. صرفا چون پدرم میگفت نون دارم دندون هم دارم من رو با زور دادن به این. خانواده اش هم راضی بودن چون هم خانواده مارو پایین تر از خودشون میدیدند هم از اینکه از شر این خلاص بشن خوشحال بودن.

سخته که بشنوی که بگه من هیچکدوم از بچه هام با عشق به دنیا نبومدن، تو پسری و محرمی، اما من هیچوقت لذتی نبردم همیشه با زور بوده.

چه مزه تلخی میده بغضی که روی لبخندت میشینه.

دلم میخواد بگم ما چه گناهی داشتیم، ما چه گناهی داشتیم که بدون عشق به دنیا اومدیم و یه عمر با نفرت و زور بزرگ شدیم. تقصیر ما چی بود که الان باید احساس کنیم از درون تهی هستیم چون هیچوقت حس نکردیم پدر و مادرمون همدیگه رو دوست دارن و همیشه بینشون دعوا بود.

ماشین که میره توی چاله از فکر حرف زدن بیرون میام و سعی میکنم حواسم به آسفالت باشه. دیگه برا فکر کردن به این چیزا وقتی نیست.

اما خیلی غمگین میشم از حرفای مادرم و سرنوشتش. از دختر پر شور و مهربون و Giver ی که به زور با مردی خشک و متعصب و بداخلاق و Taker پیوند اش زدند!


_ انگشت شصت پام که قبل از کربلا رفتن به فنا رفته بود گمونم کلا خل شده! یه روزی حالش خوبه و هر چقدر میکوبمش به پایه مبل هیچی نمیگه، یه روز دیگه اما تا یه ذره روش راه میرم درد میگیره!

_ از مردایی که میتونن عاشق کسی بشن که با یک نگاه هزار تا عیب اش تو چشمه و هزار تا اختلاف از این پیوند بیرون میاد در عجبم !


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها